يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.
يه روز نوه اش پرسيد :
سنگریزه کوچک مقابل کوه بلند ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ ، لطفا مراجزییاز وجودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد . کوه خندید و با تکبرگفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری بر عظمت من خواهی داشت ؟ سنگریز هایسطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا گشتند ... دیری نپائیدکه از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند ...
زاهدی گوید: جوابچهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشهلباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حالما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سومکودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که اینروشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟