نوشته شده توسط : داش حسین



:: موضوعات مرتبط: قرآن , ,
:: برچسب‌ها: برترین هدف , خدا , قرآن , مومن , ارزش , طوسی , پیامبر , رسول اکرم , وحی , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین


يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند.
يه روز نوه اش پرسيد :



:: موضوعات مرتبط: قرآن , بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایتی از اینکه چرا ما قرآن مي خوانيم با اينکه چيزي از آن نمي فهميم , قرآن , خواندن , داستان , آرمیکا , کنتاکی , زغال , سبد , باطن و ظاهر , خدا , الله ,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 / 10 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین

رقصيده‌اي ميان بلم با سكوت رود
با گريه‌هاي يخ‌زده شمع يادبود
با نيلي هميشگي آسمان شب
نزديك نخل‌هاي بلندي كه سر به دود....


وقتي ستاره با نفست مستجاب بود
وقتي كه چشم‌هاي زمين غرق خواب بود
وقتي كه دست‌هاي تو در آسمان شب
همچون زلال روشن امواج آب بود



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: برچسب‌ها: قصه مادر بزرگ , مادر , مادر بزرگ , قصه , داستان , شعر , نوحه , شاعر , حمید , شرقی , حمید شرقی ,
:: بازدید از این مطلب : 663
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 21 / 9 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین

سنگریزه کوچک مقابل کوه بلند ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ ، لطفا مرا جزیی از وجودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد . کوه خندید و با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری بر عظمت من خواهی داشت ؟
سنگریز های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا گشتند ... دیری نپائید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند ...

 بر گرفته شده از:

ژورنالیست.پرسیان بلاگ.ای ار

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: برچسب‌ها: داستان , تکبر , غرور , سنگریزه , کوه , خدا , پند ,
:: بازدید از این مطلب : 981
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
 
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 برگرفته شده از:

داستانک.کام

 



:: موضوعات مرتبط: بزرگان , شعر , ,
:: برچسب‌ها: چهار سخن تکان دهنده , زاهد , مست , زن , زیبا , خالق , کودک , داستان , پند , حکمت ,
:: بازدید از این مطلب : 887
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 12 / 8 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد